مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

محبتش را...

چشم هایم را بستم دیدم پیرمردی با کودکی بازی میکند.کودک پرسید راستی خدا چند تا مارا دوست دارد؟

پیرمرد جواب داد:راستی خدا چرا مارا دوست دارد؟    

 فهمیدم که مهم دوست داشتن است...خواستم بگویم:خدایا..دوستت دارم..اما دیر شده بود وراه بغضم بسته.....

خدای ما

گوشیم رو برداشتم خواستم به کسی زنگ بزنم که بتونم باهاش درد ودل کنم وهر چه تو دلم جمع شده بریزم بیرون.هرچه بین شماره ها گشتم کسی را پیدا نکردم.معمولا اینجور موقع ها می رفتم پیش خود خدا ولی اینبار روی این کار رو نداشتم وهمین فشار رویم را چند برابر کرده بود.همین که میدونستم از من راضی نیست بغض سراسر وجودم را احاطه کرده بود.نگاهم به روبرو افتاد.بین اون همه کتاب به دیوان حافظ.بدون هیچ فکری برداشتم وخواندم: 

 ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار       ببر اندوه دل مژده دلدار بیار . .  

به بیت 3و4 نرسیده بودم که فهمیدم هنوز هم از فرصتم باقیست..هنوز هم او به من مشتاق است در حالی که من به او محتاج...دیگر اشک هم یارای یاری نداشت.طاقت کاری نداشت.آری ..خیلی چیز ها فهمیدم....