مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

امشب...

فقط میخواستم داد بزنم,فریادی که بتونه هرچی تو دلمه بریزه بیرون , که دیگه بغض وسکوت واشک نشه چشم هامو ضعیف تر کنه...حالی داشتم که سوختنم از درون رو میفهمیدم..ساعت از یازده شب گذشته بود که فهمیدم بارون داره رنج آسمون رو میشوره انگار, میاره تو زمین انگار,به قدری شدید بودکه وقتی از خونه زدم بیرون به سر کوچه نرسیده بودم که سوزه تندی بهم فهموند چقدر خیس شدم.دست کردم جیبم اولین نخ سیگار رو در آوردم, آخ چقدر خوب بود که حیوانات باغ وحش از ترس خیس شدنشون به سمتی...چقدر خوب بود که باز تو تنهایی هام دود سیگارمو به آسمون میفرستادم..وقتی برگشتم اولین چیزی که به ذهنم رسید ترانه زیر بود: 

توموندی و ستاره های آسمون  

من موندمو واین همه رنج بی اَمون  

تنهایی وبغض شکسته ای از اون  

تو این همه پیچ های تند بینشون 

 یه آسمون که بارونش بی انتهاست  

یه آدمی که چشمهاشم رو به خداست 

 تمام ما گم شده تو نیم زندگی  

تمام من باز هم ز راه تو جداست ...

با تنهاییم...

آخرین بازمانده غم را به دامانم سپار   

آخرین تیرشب هجررا به چشمانم سپار

  این دل غمدیده را بازهم غمش بیشتربده

آخرین بغض رابه چشمان گریانم سپار  

این زلیخا که گرفت آتش درشور وعطش

  باز بیاور یوسفش را بر گلستانم  سپار  

آن همه ناگفته ها واین همه درد فراق 

 فرق هامان را بیاور لیک به هجرانم سپار

  درد ودل می کرد مجنون زمان با تنهاییش

درد را  با  رنج او آور به  آسانم  سپار   

خسته ام از خستگی های قریب زندگی

بازبیاورخستگی رادلبستگی راتوبه دامانم سپار

(بهار 90)