مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

شکار , ویران میآیی ...

دوست دارم چشمامو ببندم و از دردم لذت ببرم,یه مازوخیسم خود خواسته مث وقتایی که به انتخاب خودم لباس چروک میپوشم یا وقتی میرم حموم یا با اب سرد سرد یا داغ داغ یا وقتایی که غذارو واس مزش نمیخورم ,نمیدونم......دوست دارم چشمامو  ببندم ,ببندمو بهش فکر کنم فقط و فقط به خودش و رفتارهاش که مو به مو قند تو دلم آب میکنه...تصورش کنم تو حالت هایی که دوس دارم ,تموم شو لعنتی تموم شو بی انصاف تموم شو که دارم تموم میشم...

رو زمین افتاده بودم, رو زمین سلول خودم...سرم یه حالت خاصی بود یه چیزی بین مستی و گیجی بین دیدن و ندیدن, بدنم سرد شده بود و صدای ضربان قلبمو میشنیدم...دیگه تند تند نمیزد بیقراری نمیکرد, آروم آروم و سر حوصله با تیک تیک همیشگی ساعت روی دیوار که صدای آشنای چند ساله بود...

عزیز ترین کسام اطرافم بودن و دست  پامو گرفته بودن و دست به سرم میکشیدن یکی بوسم میکرد و یکی اشک تو چشماش حلقه زده بودولی همشون غریبه بودن ,میدونستم که این حس  نباید حس درستی باشه حس همیشگی باشه ولی غریبه بودن تو اون لحظه اینقدر غریبه که...چشمامو بستم وهر لحظه که میگذشت از ارتفاع می افتادم...نفسمم دیگه در نمیومد دودل شده بودم شاید ترس برم داشته بود شاید حالا که پای رفتن رسیده بود جا زده بودم ولی ته دلم مصمم بودم هنوز پشیمون نشده بودم هنوزهم اگه برمیگشتم عقب باز همین  راه رو انتخاب میکردم...کاش...کاش...و باز هم کاش...