مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

و تنهایی خودخواسته...

همه عمر در پی یک معشوق خیالی سرگردانیم,معشوقی که  تصور میکنیم اشک ها و لبخند هایش,بغض ها و فریاد هایش از جنس خودمان است,معشوقی که خوابش را میبینیم و یا حتی در خواب هم آغوشش میشویم,با او بیدار میشویم و یا حتی به امید وصال او زنده ایم...اما دریغ و صد حیف که هیچ گاه باور نمیکنیم تنها معشوق حقیقی خودمانیم ودر تکاپوی بی حاصلی, جستجوی درون خود را فراموش کرده ایم و دنبال معشوقی خیالی همه عمر را از دست میدهیم.بارها در درونم با خود به نجوا نشسته ام : این کیست که من نیستم؟ و یا این شبیه من در آیینه کیست؟و در این هنگام که همه و همه حتی عزیز ترین هایت ارزش ما قبل خود را از دست میدهند تضادی از درون تو را میخورد,تضادی که چون مالیخولیا حتی در ظاهرت نیز اثر میگذارد و وقتی به خودت می آیی میبینی جامعه تو را پس زده و به گوشه انزوا رانده است چرا که دیگر آنها هم فهمیده اند که با تو غریبه اند...آری آن هنگام خوشحال و سرمست انگیزه پرواز پیدا میکنی و به آسمان مینگری و در دلت میگویی مرا ببر امید دلنواز من.... 

بی قرارم...

نمیدانم از چه بی قرارم! روزها یم میگذرد ,شبهایم را میگذرانم اما هنوز هرگاه از پنجره آرامش ,حصار باور های مسمومم را به نظاره مینشینم در میابم که چقدر غریبم...غریب به غربت پروانه هایی که از یاد برده اند دیروز درون پیله شان را...بیقرارم,بی قرار نگاهی که شرم حضورمرا با گل انداختن نابهنگام صورتم به رخ زمین و زمان تهی از عشق نشان میداد و پر میکشیدم از من تا او...بی قرارم...بی قرار سلام هایی که نگاهمان بی دلیل به یکدیگر هدیه میداد...اما دیریست که دیگر نه خواب پرواز میبینم نه تنپوش سفیدش را,دیریست که دیگر سوز سردیه هوا برایم لذت بخش نیست...کجای زمان جا مانده ای ای همه من که سالها که ماه ها که روزها در پی ات هیچکس را باور نکرده ام.....و همچنان, بی قرارم...