مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

بوی خستگی...

دوست داشتم شمع بودم وسراسر عمرم ایستاده میگریستم وساکت.دوست داشتم دوست نداشتم جز تورا.این روز ها دلم تنگ است...دلتنگ عیدی ای هستم که از لای قرآن واز دست پدربزرگم میگرفتم.دلتنگ دلتنگی هایی هستم که سر هفت سین به پایان میرسید با آن روبو سی های هنگام تحویل سال.هنوز هم حسرت تکرار دیدن ماهی قرمزی را دارم که مادر بزرگم برایم توضیح بده اینها برای خوردن با سبزی پلو نیست ومن نفهمم دست کنم تو تنگ...دلم تنگ تمام هم نسل هایی است که سر عیدی کی بیشتره دعوا شون میشد...دلم داره میترکه از دوری ,  از بغض ,  از نداشتن ها ,  از نخواستن ها ,  از بزرگ شدن ها....خسته شدم از بس سال تحویل جلوی تلویزین نشستم وگفتم شاید سال بعد....کم کم داره باورم میشه که دیگه گذشت وزمانه بیرحم تر از اونیه که بخواهد با دعای سر سال ولباس تمیز وحمام و خانه تکانی...سال خوبی رو برامون به بار بیاره.کاش...همین.کاش....

کاش چند سال پیش بود الان..

این را من گفتم

وشبی آرام را..پیش رویام خفتم...

وندانستم زمان بیرحم است

وزود تر از زود دیر شد...

که به خود آمدم ودیدم  وهم است.....

آن سراسر بوی عیدی..بوی خاک بوی عطر نان بربری...

بوی خوب بچگی...دوران پاک ,  قهر های سرسری....

من ندانستم واینک

سخت پشیمانم وحیف...

پایان.

و باز...ای مهربان بازی ما زیبا شد با ...بگذریم که بعضی چیز ها گفتنی نیست. فهمیدنیست ومفهومات جای نفهمیدن. جای تردید شک و آرامش حاصل از یقینی که به درد هیچکس نمی خوره...

یا خودش....نه؟