مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

هه...

تو زندگیمون یکیو دوس داریم :

بهترین حالت اینه که بش نرسیم تا ابد بگیم اگه میرسیدیم فلان و فلان...غافل از اینکه اگه میرسیدیم دقیقا همون یه نفرو بیشتر از همه اذیتت میکردیم...بیشتر از همه تنها میزاشتیم و همینکه خیالمون راحت میشد بدستش اوردیم فراموش میکردیم اون همه فاصله ای رو که واسه برداشتن کاشی از کاشیش قده سنگ از بیستون جون کندیم...روز و روزگاره غریبیه نازنین...اگه تنها باشی غم داری...نباشی غم داری...بیکار باشی غم داری ونباشی غم داری...سرپا باشی غم داری و نباشی , بازم غم داری....اولو آخرشم که همیشه تنهایی بوده و هست , خودمونیما ولی این کثافت بازار زندگی چی بود که یهو چشم باز کردیم دیدیم تلپی افتادیم توش؟تا کی خودمونمو خر کنیمو بگیم این نیز بگذرد رفیق؟؟؟ تا کی؟؟ هرچیم که میگذره بیشتر داریم پابند میشیم به چیزایی که پاپوشش گنده تر از قد و قواره ی پامونه...آخه شب و روز نسیه که نشد زندگی, چایی کم رنگ زمانی میره پایین که حداقل دوتا تیکه قندم ولو ریز و درشت بغلش خوابونده باشن, غیره اینه؟ حکایت ما حکایت اون قلیونیه که دایی واسه ما اورد و هرچی کشیدیم که بچاقیمش , جای کام دادن جای دیگمون باد کرد, نه رفیق نه, نه عزیز نه , نه نفهم نه...اینجا از اولشم جای ما نبوده تا آخرشم غریبیم , تاته ته تهشم باید کولی وار بارمونو خودمون بگیریم رو کولمونو خونه بدوشی رو به غرور پشت خم ابرومون بخریم که یه وقت نگاه و زبون تلخ یه بچه قرتی تا ته توهای دلمونو نسوزونه...

بگذریم که حرف زیاده و ما عادت کردیم به سوختن..به دود ندادن...  بگذریم...