مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

حوالی شب

دیگر عادت کرده ایم به ترک عادت هایمان, به دلخوشی های سرسری بعد از خود فریب دادگی, به خنده های الکی, به گریه های یواشکی , به شک های بی دلیل و به بودن های از اجبار...این جا زمین است و زمینیان هرروز به حکم بودن زجری بی انتها را به قیمت تلخی میخرند تا شاید...

اینجا قبیله آدمک نماها ی همیشه حق به جانب است که قربانی میکنند بها را برای بهانه ها...

اینجا مدفن عاطفه هاست و  چه ترحم بر انگیز و نخواستنیست سر گذشت شوم آسمانیان که شاید به اشتباه ویا حتی به قرعه فالی راهشان را گم کرده, اینجایند...و شیرین است نفهمیدن و چه تلخست نخواستن های اختیاری..

تنهایی

گاهی لحظا تی تو زندگی هست که نه دیگه دوست داری کسی کنارت باشه نه حتی بودن خودت برات ارزش داره...تنهای تنها ,تنهایی رو مقدس میبینی و حتی دوست نداری یا بهتر بگم  نا  نداری که بخوای شرایط رو تغیر بدی...میخوابی,  غذا میخوری, فیلم میبینی, موسیقی گوش میدی اما از درون, از ته توهای دلت تنهایی....حتی ممکنه دور و برت پر از آدم باشه ولی باز هم تنهایی...جنس این تنهایی مقدسه چون کمیابه, گیر هر کسی نمیاد و مهمتر از اینها اینکه خود خواسته است...اغلب آدمها اواخر عمرشون وقتی بعد از گذروندن عمر و فهمیدن پوچی زندگی به این تنهایی میرسن از خیلی چیز ها میبرن اما حتی اون حس رو تو جوونی هم میشه تجربه کرد, به شرط اینکه تو جوونی پیربشی..تنهایی تنهایی تنهایی, عجب واژه ای..عجب رازی,عجب رمزی, عجب دنیایی....