مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مرحمتی نگار من...

دلشدگان به سر شدند, مرحمتی نگار من

گره فکنده ای به یک,کرشمه ای به کار من

تمام این رَه دراز , به شوق روی تو گذشت

سرابِ این کویر مشو, به زردیه بهار من

امید هر نفس تویی,در پسِ پیش و پَس تویی

بهانه هوس تویی , در دل بی قرار من

گذشته ام زبال و پر,لاف اَناالحَق است مرا

منصور این زمانه ام , ببین تو سر به دار من

تبعیدِ در خودم ولی , تویی مرا منیّتم

من چه کسم که بیکسم؟تویی که هستی یار من

مجنون کویت گشته ام,مسحور خویت گشته ام

مستور بویت گشته ام , مر حمتی نگار من...

مرحمتی نگار من...

بهار 91

 

همین روزها,همین حالا...

 

انسان عادت میکند,حتی انسان بودن را...حتی در زمان آسودن را...

انسان هم فراموش میکند,حتی فراموشی را...لعنت بعد از هم آغوشی را...

انسان بودن را,آدم شدن را,شدن را از یاد میبرد...حتی از یاد بردن را...

انسان آنسان که نیست مینمایاند, و هست همان سان که نیست...

و مائیم انسان هایی که نبوده ایم, و گمان داریم که هستیم....

(11 بهمن 90)

.

.

.

.

و خدا ساکت ماند

در هجوم بادها

بی صدا چون سایه

از غم فریاد ها

و خدا خواهد مرد

در سکوتی دلگیر

در حصار نورها

از منه از خود سیر

همه جا تاریک است

بیشتر از چَشمی کور

تا کجا باید رفت؟

ترس از راهی دور...