مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مرثیه ای بر غربت...آینده های خاکستری

الف:

خستم...اینقد خسته که حس میکنم بعد از تموم شدن این نمایش کار به تشویق تماشاچیان نمیرسه و رو همون صحنه از حال میرم...یه چیزی مدام داره به سرم ضربه میزنه...مثه نبض ضربان داره چیک چیک قطره های نشتیه شیر آب حوض خانوم جون...انگاری که یه عینک دودی از تاری و ماتی زده باشم هیچ جارو واضح نمیبینم...هرچند ,همون بهتر که نبینم...چشمامو گهگداری میبندم حتی وسط همین نوشتن های پتیاره های چروکیده ذهنم, دقیقا دارن تو سرم یه پیت حلبی, پر از پیچ و مهره رو تکون میدن...نه انداختن زمین دارن باش فوتبال بازی میکنن...انگار داره صدای یه عروسیه غمناک,یه شیون ترسناک باهام خو میکنه...یه کهنه عذاب بی پایان..یه مرثیه....

ب:

قشنگ نبود, نه قشنگ بود نه خواستنی...اینقدی که واسه رسیدن بش هول و ولا داشتم حتی یادم رفت یخورده هم به این فکر کنم که آخه بابا شاید این لاکردار هم مثه همه چیزای دیگه فقط از دور قشنگه...عینهو شبای قشنگ تهران از بالای کوه...منتها نزدیکش که میشی همچین بوی گند لجنش میزنه تو ذوقت که آرزو میکنی هیچ وقت نیمده بود ولی ای داد که نه دیگه میشه برگشت نه دیگه این لامصب تموم شدنیه...هر سلام یعنی یه خدافظی,یعنی هزارتا خاطره...هرنگاه آشنا یعنی خود آزار های بعدی برای روح بیماری که جز غم هیچ عطشی نداره...این یعنی اوج غربت....