مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

ه...

نگاهت گرم بود و صدای پر از شیطنت دخترونگیت گرمتر...هربار که حرف میزدیم درست مثه بار اول همون استرس شیرین بار اول صحبتمون میومد سراغم ,همون استرس از جنس موقع هایی که بچه بودیمو میخواستیم بریم شهر بازی,میخواستیم بریم عید دیدنی...صبح که از خواب پا میشدم قبل از دست صورت شستن گوشیمو میدیدم به هوای اینکه اس داده باشی...تو میری..تو میری ****کم,منم میرم همه یه روز میریم ولی خوش به حال تو,تعارف نمیکنم خودت بهتر منو میشناسی ,باور کن حالم اینقد خرابه که حتی نمیتونم درست جمله بندی کنم ولی فکرم هنوز که هنوزه پیشته,هنوز که هنوز با مسخ و طاعون و بیگانه یادت میافتم,یاد اون نگاهت...یاد اون یه باری که بغض کردی...یاد اتوبوس سوار شدنت یاد همه چی...یاد سفری که قرار بود این همه راهو بکوبمو بیام پیشت...این دنیا چرا اینطوریه ****کم؟؟مگه چی ازش کم میشد که نتونست مارو کنار هم ببینه؟؟؟ ه... این دنیا چرا اینطوریه...این نوشته هارو هم بزار بغل همونا که واسه نخونده و فقط و فقط مینویسم که نوشته باشم...حس و حال یاغبونیو دارم که داره خزونه باغشو میبینه..داره پرپر شدنه دونه دونه گلهای باغشو میبینه ولی هیچ کاری از دستش بر نمیاد...حس حال مادری که داره غرق شدن بچشو تو دریا میبینه ولی کاری ازش بر نمیاد...ببخش منو که نه پای همسفر بودن با تو رو داشتم نه دله موندنو...حلالم کن اگه....حلالم کن...