مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

همین نزدیکی...

به قول شاملو روزگار غریبیست نازنین...

این روزها نه دستم به قلم میره نه دلم به چیز دیگه, فقط ساز میزنمو ساز میزنمو ساز..دیگه حتی این روزها که چیزی به کنکور نمونده رغبت درس و کتاب هم ندارم,خسته ام از حرف های ناگریز پر از غم اما چه کنم که راه فراری هم بلد نیستم,انگار یه پیله ای دور خودم تنیدمو هر چه بیشتر میگذره ضخیم تر میشه,کم کم دارم خودمو گم میکنم مثه یه نقطه سفید تو یه صفحه سیاه, و تنهایی های خود خواستم روز به روز داره بیشتر میشه و البته حرف های ناگفتم,این چند خط رو هم مینویسم که دووم بیارم, که فراموش نکنم نوشتن هم بلدم ...دلم تنگه...تنگه تنگ اما.. دوست ندارم دلتنگیمم کسی بفهمه دوست ندارم تنهاییمو فریاد بزنم دوست ندارم غریبیمو با بقیه,بقیه بفهمن..و جالبیه داستان اینجاست که از هیچکس ناراحت نیستم, نه از خدا نه از روزگار نه دیگه حتی از خودم و تنها دلخوشیم اینه که خوب یا بد میگذره..فراموش نمیکنم روزهایی رو که داره صیقلم میده,همیشه عاشق کویر بودم انگار از همین الان عطشش اومده سراغم...

و لبخندی پر از گریه...

چشمان بسته,تن خسته از زندگی و روح زخم برداشته از بودن یا رفتن,موسیقی مبهمی که بدون هیچ هدفون یا اسپیکری در ذهن می پیچه,تصاویر خوب یا بدی که درست مثل یک فیلم جلو چشم ها به نمایش درمیآد,فراموشی زمان و مکانی که نشون دهنده خیلی چیز هاست و البته قلم خسته ای که بغض های نشکسته زیادی رو حامله است...

به یادت داغ بر دل مینشانم...به دیده خون به دامن میفشانم...چو نی میسوزم از داغ.....وغزل های ناتمومی که نا خود آگاه حفظ شدمو زبونم بی اختیار داره دوره شون میکنه...حس سبکی چیزی شبیه پرواز یا خواب یا حتی غرق در آب,خنکی خاصی که مشخص نیست از نسیم فصل های مختلفه یا بیماری خاموش همیشگی...من من بودم شاید, شاید...