همه عمر در پی یک معشوق خیالی سرگردانیم,معشوقی که تصور میکنیم اشک ها و لبخند هایش,بغض ها و فریاد هایش از جنس خودمان است,معشوقی که خوابش را میبینیم و یا حتی در خواب هم آغوشش میشویم,با او بیدار میشویم و یا حتی به امید وصال او زنده ایم...اما دریغ و صد حیف که هیچ گاه باور نمیکنیم تنها معشوق حقیقی خودمانیم ودر تکاپوی بی حاصلی, جستجوی درون خود را فراموش کرده ایم و دنبال معشوقی خیالی همه عمر را از دست میدهیم.بارها در درونم با خود به نجوا نشسته ام : این کیست که من نیستم؟ و یا این شبیه من در آیینه کیست؟و در این هنگام که همه و همه حتی عزیز ترین هایت ارزش ما قبل خود را از دست میدهند تضادی از درون تو را میخورد,تضادی که چون مالیخولیا حتی در ظاهرت نیز اثر میگذارد و وقتی به خودت می آیی میبینی جامعه تو را پس زده و به گوشه انزوا رانده است چرا که دیگر آنها هم فهمیده اند که با تو غریبه اند...آری آن هنگام خوشحال و سرمست انگیزه پرواز پیدا میکنی و به آسمان مینگری و در دلت میگویی مرا ببر امید دلنواز من....