و محکومیم به تنهایی و تن داده به یک اجبار
نمیدانم,نمیدانی...چه سر ها رفته است بر دار..
درون پیله ای از غم , گرفتار شبی دائم
و بدمستی یک خالق و خلق بنده ای بدکار
بدهکارم,بدهکاری... به روزهای پر ازخنده
به تلخی های بیحاصل به ترس هایت ازاین اظهار
بدهکاریم به رسوایی... بدهکاریه مادرز اد...
و شک هایی که گم کردیم,به گمراهیِ این انکار
به لبخندی که تابو بود,به عشق هایی که تابو شد
به هشیاریِ یک مجنون,بدهکاریم..ولی ناچار...
زمستان 91