سرش رو بلند کرد وبا افتخار فریاد بر آورد که:بار خدا یا...من؟! من چرا باید به یه مشت لجن سجده کنم؟که ندا آمد چون من میخواهم.روز ها ماهها سالها گذشت و انسان امروز با تمام منییتش روی زمین به قلدری راه میرفت...به چه مینازید؟نمیدانم؟شاید چون من هم انسانم.روزی از روزها به دوراهی شک رسیدم.به شاه راه تردید و یقین..به پرتگاه اسلام شناسنامه ایم.که خدا گفت.نکن چون من میخواهم ومن کردم وگفتم چون من میخواهم هرچند بر زبان نیاوردم ولی باور کنید گفتم...که ایمان ضعیفم از پشت طعنه ای زد وسقوط..وهبوط...که میان راه دستم را گرفت گفتم چرا؟ گفت چون من میخواهم..ویقین بدان من چیزی میدانم که تو بنده ی من نمیدانی..ایها العزیز...
واز شرمش همچنان اشکم بی رنگ است...