مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

منت...

می گریم بیبهانه اصلا گریه میکنم که بهانه ای بدست بیاورم وتمام نداشته هایم را زیرو رو میکشم تا منت نهم بر سرش...منت نهنم از نداشته هایم ، نکرده هایم،  نخواستن هایم وتمام نه هایی که روزی به امیدش نخواستم و امروزمی خواهم که دیگر بخواهم.میخواهم بخواهم،  بروم،  بخورم ببینم وتمام قید ها را بشکنم که بس است در چهاردیواری دوست محبوس ماندن.که نمیدانم چه جوری ولی از آسمانش این مصرع را بهم فهماند که اگر هم درست بگویی:هیچ عاشق به معشوق سخن سخت نگفت.تو اگر مرا نخواهی هم من تورا میخوانم،  میخواهم،  دوست میدانم که حال گلا یه ات را پیش من آورده ای...آری بنده ام من تورا دوست دارم ، حتی اگر مرا دوست نداری،  تو هرچه قدر هم که بد باشی مال بد بیخ ریش ... و فهمیدم که چرا من هنوزمی خواهم بنده چون اویی باشم...

لبخند خدا

سرش رو بلند کرد وبا افتخار فریاد بر آورد که:بار خدا یا...من؟! من چرا باید به یه مشت لجن سجده کنم؟که ندا آمد چون من میخواهم.روز ها ماهها سالها گذشت و انسان امروز با تمام منییتش روی زمین به قلدری راه میرفت...به چه مینازید؟نمیدانم؟شاید چون من هم انسانم.روزی از روزها به دوراهی شک رسیدم.به شاه راه تردید و یقین..به پرتگاه اسلام شناسنامه ایم.که خدا گفت.نکن چون من میخواهم ومن کردم وگفتم چون من میخواهم هرچند بر زبان نیاوردم ولی باور کنید گفتم...که ایمان ضعیفم از پشت طعنه ای زد وسقوط..وهبوط...که میان راه دستم را گرفت گفتم چرا؟ گفت چون من میخواهم..ویقین بدان من چیزی میدانم که  تو بنده ی من نمیدانی..ایها العزیز...

واز شرمش همچنان اشکم بی رنگ است...