مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

ندانم دگر.

شب ها به امید خواب دیدن میخوابیدم.فراموش نمیکنم شبی که داشتم پرواز میکردم.بالای جنگلی سرسبز که رودی زیبا،  خشن،  مغرور،  چنان هیبتی داده بودش که قبل ترش ندیده بودم هیچگاه....یا مرغکان پرنده را که بی دغدغه درس،  آینده،  یارانه،  کوفت و....مرا به پرواز با خود میخواندند.به هرسو که میخواستم بال میکشیدم ودر عالم رویا رویایی نداشتم دگر.خدا را داشتم زیبایی راداشتم ، هنر،  حس رهایی و...هرچه خواستم بود.و حال بعد از چند سال که برای دیگری به تعریف نشستمش چنان حسرتم چنگ زد که فهمیدم چرا سراسر وجودم سه حرف شده:بغض.بغض ناگفته ای که خود نیز شاید نفهمییم چرا میاید اما دوست دیرینه مان است هر از گاهی...باور کن.

ادامه مطلب ...

حس پاک

سالهاپیش وقتی عزیز ترینم خواست به گوشم نجوا کند سرش را به گوش چبم(همان که دوریش از قلب کمتراست) نزدیک کرد وگفت:کجای تنهایی را میتوان به تصویر کشید...کجای ایثار گفتنیست وچه زبیاست تنهایی ایثار کردن ونگفتن.من کودک با پاکی کودکی فکر کردم منظورش حتما...چیزی بوده که....

و حال یقین دارم که شاید او هم مانند من مادر داغداری را دیده است که در عزای گل پرپر شده اش گریه را هم بر او حرام دانسته اند..ویا پای حرف مردانه ی آن مردی نشسته است که  از خجالت کفش نخریده برای دختر کوچکش دیگر به خود و خدای خود هم قول نمیدهد ویا نه اصلا او هم جوان بوده وخفت وفقر وسکوت وذلت  وظلمت ونماندن امیدی برای ذره ای همت و از بین رفتن غیرت...را تجربه کرده است.نمیدانم او هرچه بود  خوب  بود و یقین دارم خوب بود ومطمئن باش خوب بود که رفت وروزگار بدی را ندید.خوب من دلم تنگ است...

وشاید برای همین هم شمع من میگفت:

تو زیر خاکی ومن به این امید نفس میکشم که با هر نفس لحظه ای به تو نزیک تر میشوم...هنوز.