مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

یکبار درست.

بگزار از نوک انگشت پایم تا سیاهی موی جوانیم پر از درد و بیماری باشد...بگزار ازتمام داشته های دنیا حسرت وبغض سهم منی شود که به یادتم...بگزارنه گفتن به آری های زمانه پیشه شود هر چند لذت هایش شیرین تر است...این روز ها که دیگر مد است آری گفتن هر چیز را..بگزار فکر کنند دیوانه ام که دیوانه وار، بی تقاضا، بی دعا، به در گاهت میایم..بگزار وبگزار وبگزار، اما خدای من مرا در این آشفته بازار دنیا ،در این تلخی شک به تمام باور هایم در این تلقین به درستی غلط ها تنها مگزار...که میدانی چه میشوم.

آخرین فکر پوچ...

گفته بود ببین ودل نبند اما خب چه میشه کرد دله دیگه.دست خود آدم که نیست.گفته بود فکر میکنی دوست دارند ولی طبق آیه خود قرآن پدر مادرت هم بدردت نمیخورند چه برسه به بقیه.ولی خب آدمیم دیگه محبت نیاز داریم.گفته بود باید گرگ باشی تا ندرنت تو این آشفته بازار جنگل دنیا..ولی خب آدمیم دیگه..نه گرگ.گفته بود به هرکسی اعتماد نکن.به هرچیزی..ولی خب آدمیم دیگه.حتی گفته بود که گفتم آنچه باید میگفتم ولی خب  آدمیم دیگه یه گوشمون درِه ویکی دیگه دروازه..ولی حالا که تو تنهایی هام به گفته هاش فکر میکنم میبینم چرا نگفت این حسرت برای چیست؟این محبت از آن کیست؟چرا رفت ؟یا چرا حالا که بهش نیاز دارم نیست....اصلا از همه اینها بگذریم مهم نیست.هیچ مهم نیست که خدایت...