گفته بود ببین ودل نبند اما خب چه میشه کرد دله دیگه.دست خود آدم که نیست.گفته بود فکر میکنی دوست دارند ولی طبق آیه خود قرآن پدر مادرت هم بدردت نمیخورند چه برسه به بقیه.ولی خب آدمیم دیگه محبت نیاز داریم.گفته بود باید گرگ باشی تا ندرنت تو این آشفته بازار جنگل دنیا..ولی خب آدمیم دیگه..نه گرگ.گفته بود به هرکسی اعتماد نکن.به هرچیزی..ولی خب آدمیم دیگه.حتی گفته بود که گفتم آنچه باید میگفتم ولی خب آدمیم دیگه یه گوشمون درِه ویکی دیگه دروازه..ولی حالا که تو تنهایی هام به گفته هاش فکر میکنم میبینم چرا نگفت این حسرت برای چیست؟این محبت از آن کیست؟چرا رفت ؟یا چرا حالا که بهش نیاز دارم نیست....اصلا از همه اینها بگذریم مهم نیست.هیچ مهم نیست که خدایت...
مهم است که خدایت ....
کجاست ...
چه می کند ...
چی می گوید ...
برای چه می گوید ...
کاش یکیشو می فهمیدم ...!
به آسانی دل بستم و حال هر چه می خواهم دل بکنم درها به رویم بسته می شود
چه می شود کرد ما انسانیم و ریشه در فراموشی داریم
واقعا چرا؟
سلام
رضا جان این که این حرفهارو زده چقدر ترس داشته...تو اعتماد کن به خداوند
و دلیل نمیشه که چون آدمیم و جایز الخطا
و فقط به این دلیل که تنها آدمیم
هر کاری دوست داشتیم بکنیم ..
هر کاری ..
مفهوماتتان دریافت شد!!
دل به نگاهی بستم که در گرداب آشفتگی رهایم ساخت
سلام
راستی همیشه وبلاگتو با مرور گر فایرفاکس باز میکردم
ولی امروز با اکسپلورر باز کردم
دیدم قالبش یه درخته که روش برف میاد ..
خیلی قشنگه ..
خوش سلیقه ای واقعا ..
هنر را که وسیله بدانی...سلیقه خود میآید .