می گریم بیبهانه اصلا گریه میکنم که بهانه ای بدست بیاورم وتمام نداشته هایم را زیرو رو میکشم تا منت نهم بر سرش...منت نهنم از نداشته هایم ، نکرده هایم، نخواستن هایم وتمام نه هایی که روزی به امیدش نخواستم و امروزمی خواهم که دیگر بخواهم.میخواهم بخواهم، بروم، بخورم ببینم وتمام قید ها را بشکنم که بس است در چهاردیواری دوست محبوس ماندن.که نمیدانم چه جوری ولی از آسمانش این مصرع را بهم فهماند که اگر هم درست بگویی:هیچ عاشق به معشوق سخن سخت نگفت.
تو اگر مرا نخواهی هم من تورا میخوانم، میخواهم، دوست میدانم که حال گلا یه ات را پیش من آورده ای...آری بنده ام من تورا دوست دارم ، حتی اگر مرا دوست نداری، تو هرچه قدر هم که بد باشی مال بد بیخ ریش ... و فهمیدم که چرا من هنوزمی خواهم بنده چون اویی باشم...
این همون خداییه که بهت گفتم...
مبعود من غیر از این نیست...
مرسی/
همون خدا را شکر...
راستی! اچ تی سی که از آن شماست! ما به نداشته هامان در آن عکس مینازیم :)
مرا دیگر نمیخواهی
که بی تابی ام را نمیبینی!
سلام
جدیدا عارف شدی!
نه..قدیم تر ها بیشتر سر میزدی.به این دلیله.
و فقط نزد او گریه میکنم چون تنها او قیمت اشکها را می داند
بنده ی هر کسی که باشیم
تنها بنده ی اوییم
بنده ی خدا باشیم
پادشاهیم ..
هان؟ این که گفتی یعنی چه؟
ببار ای باران نگاهم در حضور عشق بی همتا