مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

بی بهانه ها...

چشمانم را میبندمو به نظاره مینشینمت...آوای خوش سه تاری را میشنوم که بی امان زخمه بر تار پودم میزند,همه جا تاریک است و تنها چشمان تو پیداست هیچ نمی بینم و تنها چشمان تو پیداست..لال گنگ به هر طرف در تکاپو افتاده ام و اما تنها چشمان تو پیداست...نگاهم با نگاهت پیوندی دیرینه دارد مگر که مست از چشمانت حتی فراموش کردم حرف زدن را..نوشتن را..کلماتم وام گرفته از نگاه نگارین چشمان توست ای همه حس خوب و حسن خوش لبخند...ناز و لوندی طرارانه نگاهت چنان نشئه ام کرده که عنان حرف زدن از دست داده ام...گاهی چنان ظریف که رگ رگ بدنم به تقلا میافتد و گاهی چنان پر هیبت که خودم را گم میکنم در نا کجا آباد خودم...سلام ای حس کوتاه جاودانی پروانگی که هر چند سال تنها یکبار تکرار میشوی...سلام.

بی قرارم...

نمیدانم از چه بی قرارم! روزها یم میگذرد ,شبهایم را میگذرانم اما هنوز هرگاه از پنجره آرامش ,حصار باور های مسمومم را به نظاره مینشینم در میابم که چقدر غریبم...غریب به غربت پروانه هایی که از یاد برده اند دیروز درون پیله شان را...بیقرارم,بی قرار نگاهی که شرم حضورمرا با گل انداختن نابهنگام صورتم به رخ زمین و زمان تهی از عشق نشان میداد و پر میکشیدم از من تا او...بی قرارم...بی قرار سلام هایی که نگاهمان بی دلیل به یکدیگر هدیه میداد...اما دیریست که دیگر نه خواب پرواز میبینم نه تنپوش سفیدش را,دیریست که دیگر سوز سردیه هوا برایم لذت بخش نیست...کجای زمان جا مانده ای ای همه من که سالها که ماه ها که روزها در پی ات هیچکس را باور نکرده ام.....و همچنان, بی قرارم...