مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

آخرین فکر پوچ...

گفته بود ببین ودل نبند اما خب چه میشه کرد دله دیگه.دست خود آدم که نیست.گفته بود فکر میکنی دوست دارند ولی طبق آیه خود قرآن پدر مادرت هم بدردت نمیخورند چه برسه به بقیه.ولی خب آدمیم دیگه محبت نیاز داریم.گفته بود باید گرگ باشی تا ندرنت تو این آشفته بازار جنگل دنیا..ولی خب آدمیم دیگه..نه گرگ.گفته بود به هرکسی اعتماد نکن.به هرچیزی..ولی خب آدمیم دیگه.حتی گفته بود که گفتم آنچه باید میگفتم ولی خب  آدمیم دیگه یه گوشمون درِه ویکی دیگه دروازه..ولی حالا که تو تنهایی هام به گفته هاش فکر میکنم میبینم چرا نگفت این حسرت برای چیست؟این محبت از آن کیست؟چرا رفت ؟یا چرا حالا که بهش نیاز دارم نیست....اصلا از همه اینها بگذریم مهم نیست.هیچ مهم نیست که خدایت...

ندانم دگر.

شب ها به امید خواب دیدن میخوابیدم.فراموش نمیکنم شبی که داشتم پرواز میکردم.بالای جنگلی سرسبز که رودی زیبا،  خشن،  مغرور،  چنان هیبتی داده بودش که قبل ترش ندیده بودم هیچگاه....یا مرغکان پرنده را که بی دغدغه درس،  آینده،  یارانه،  کوفت و....مرا به پرواز با خود میخواندند.به هرسو که میخواستم بال میکشیدم ودر عالم رویا رویایی نداشتم دگر.خدا را داشتم زیبایی راداشتم ، هنر،  حس رهایی و...هرچه خواستم بود.و حال بعد از چند سال که برای دیگری به تعریف نشستمش چنان حسرتم چنگ زد که فهمیدم چرا سراسر وجودم سه حرف شده:بغض.بغض ناگفته ای که خود نیز شاید نفهمییم چرا میاید اما دوست دیرینه مان است هر از گاهی...باور کن.

ادامه مطلب ...