آنقدر عاشق معشوقش بود که همه چیزش را فدایش کرده بود...
ناگهان صدایی شنید!نه...انگار هنوز یک چیز برایش باقی مانده بود.
به خیمه رفت و علی اصغر را هم آورد...
من از این دنیا چی می خواهم، دو تا بال برای پروازبرم تا روز تولد، برسم به فصل آغاز
برم پیش بچه هایی، که یه لقمه نون ندارند
که یه شب با یک دل سیر، چشماشون رو هم بزارند
بگم که غصه ها سر اومد، گریه بس که بهتر اومد...