مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

داشتم نوشته های قدیمیمو ورق میزدم که به خیال ورسم خوش کودکیم خاطره بازی کنم...چشمم افتاد به ترانه ای که خیلی وقته پیش گفته بودم اما انگار هنوز برام عزیزه تو روز های بی کسی...نمیدونم چرا من از سن خیلی کم همش دم از تنهایی و بی کسی میزدم؟مگه میشه جایه دوچرخه و بستنی یه بچه هفت هشت ساله حرف از عشق و...بزنه؟؟؟

شب سیاه وسرد تو

افسون چشمهای منه

از پشت این ستاره ها

چشمک به چشم هام میزنه

ادامه مطلب ...

چی بگم خدا!

گاهی تو زندگی آدم ها ،یه آهنگ، یه عکس یه خاطره یا هر چیز دیگه ای خیلی بیرحمانه نشونمون میده که زمان گذشت...انگار همین دیروز بود که با پسر عمم بازی میکردیم خوش بودیم استخر میرفتیم و شنا بلد نبودیم و ...اما حالا بچش 1 سالشه خودش 30 سال،وقتی خوب نگاه میکنی میبینی آدم ها همونند چه کوچیک چه بزرگ ،وقتی بچه ای خواسته ات تو یه بستنی و دوچرخه محدود میشه وقتی بزرگتر میشی دیگه فقط یه دختر یا پسره که شاید بتونه آرومت کنه وقتی هم که پدر یا مادر میشی فقط رضایت بچه هاته..بالاخره یه چیزی میخوای..اگه بهش برسی آرومی مثه بچگیمون که خیالمون راحت میشد که دیگه خوشبخت ترینیم بعد از خوردن یه بستنی توپی ولی حالا دیگه...یه روز آرزو مرگ میکنی یه روز خدا رو مقصر میدونی روزه بعدش میگی مخلصتم آ خدا ویهو به خودت میای میبینی که تموم شد شصت هفتاد سالته و وقته وصیتت وباز دوباره تکرار مکرر زندگی پر از خیلی چیز های آدمها..کاش حد اقل با هم مهربون تر بودیم که بعدا حسرتشو نخوریم و دوباره آتیشمون نزنند خاطره های پاک نشدنی از یاد.