مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

حیرانی...

در این بیداری ها که به کابوس شبانه میماند تا زندگی ،هر لحظه به هرکس اعتماد میکنم که شاید خودش باشد...همان که روزها در تب و تابش غرورم را بازیچه نگاه ها کردم، وشبها به یادش آرامش ساکت و دلگیرم را دلگیرتر،آری فقط به یک امید.هر جا که می رسم خودم را دست پاچه میبینم که مبادا از دست ندهم وترسی که انگار فقط هم بازیه دوران کودیم نبود چرا که بیشتر هم نفس این زمان است.قربون اون رفیقی که فهمش از رفاقت چیزی جز خواستن مادیات و چشم داشتن به ناموسه(یادم میاد پیر مردی تکیده میگفت:رفیق یا رفیقه ناموسته یا پولت حالا حالاها بچه ای سرت نمیشه چی میگم....)به هر طرف در جستجوی رفاقتی از جنس این کویر بی آب پر آتش سرگردانم،نالانم اما نه جوابی نه....دختر که باشی مهربانی مغروری پسر که باشی درمردانگیت غوطه وری و وای به حال کسی که نه از این ها نه از آنها آشنایی دارد.و وای به من و تو سرگردان در این گرداب ساحل ها...

لازم نوشت: بعضی ها عزیز تر از اونین که لازم به توضیح باشه(سعید جان منظور دقیقا با خودته و دوستی که ( ن.ن )نام داری)

لازم نوشت 2:چهلم نهال سحابی گذشت...بی هیچ......بگذریم.