نا خود آگاه در گیر کار های روز مره ای هستیم که آخرین بار هیچ کدامشان را نمیدانم وشاید تنها جذابیت دنیای این روز های ما همین است.چقدر دلم تنگ شده برای ندیدن ها ,نفهمیدن ها ,قدرت داشتن نخواستن ها وخدا خودش میداند که این حسرت در واژه ها چگونه آتشم میزند.خدا میداند که فکر آخرین بار ها اولین ها را به کامم زهر کرده , تلخ کرده وشاید تلخی حرف هایم ...بگذریم.وقتی سخن گفتن برای نشنیدن باشد وفقط بگویی که از حرف های از جنس ناشنیدنیت غمباد نگیری ,تنها شعر ها هستند که سبکت میکنند شاید....نمیدانم ,ولی نه از جنس ندانستن هایی که دوست داشتم.
ما خسته دلان خسته تر از خستگی هستیم
در گوشه ی زندان خداداد نشستیم
در هوای رندان بلا کش
از جام میِ نخورده مستیم
گر لطفی کند زجانبی,ما
سر کرده ی حلقه ی الستیم
بَر بُت نکرده هیچ نگاهی
مغرور تر از همیشه هستیم
با دروغ مهربانی عمریست
عهدی به نام عشق بستیم
مجنون جنون خود گم کرد
ما خسته تر ازهمیشه هستیم
لیلی نشان عشق خواهد
گر رونکنیم کافر پستیم
آهای زمین! یه لحظه تو نفس نزن!
نچرخ تا آروم بگیره یه آدم شکسته پر...
زیبا بود... همانی که قرمزش کردی/
عجب.....شما بگی حتما زیباست دیگه...
ما خسته تر ازهمیشه هستیم...
شما دیگه چرا؟؟بگم؟بگم؟
با دروغ مهربانی عمریست
عهدی به نام عشق بستیم
چقدر زیباست این جمله ...
خودمم نظرم همینه..هرکس هم که شعر رو خونده میگه این زیبا ترین قسمتشه..البته اگه...
با همین روزمرگی ها زنده ام ...
تموم شدنش یا عوض شدنش منو دیوونه میکنه ...
عادت کردم به زندگی یکنواختی که از صبح تا شب دارم ...
پس مثل مایی..شاید...
خستگی ها را پایانی نیست
اما
زندگی جاریست
در جریان زندگی خستگی در کن
از روز مرگی بیزارم..دوستان میدانند...