عمری است که عمرم میرود وفهمیدم که در آسمان هوس, نفس میکشم ودگر تاب طاقتم نیست.عمریست که سنم گذشت وحال فهمیدم که نفهمیدن چه نعمتیست.روزگاری روزگارم خوش بود وحال که داشته ام را ازدست داده ام مانند کوری عصا به دست به هر طرف می دوم اما اهسته تر از ایستادن.گذشته ها, آسمان شبم ستاره داشت وحال ستاره شبم در این آسمان تنهایی شده گذشته ام.نمیدانم تا کجای این راه را باید دوید, تا کجا باید از لبخندش گل حسرت چید...تا کجا باید ندید..تا کجا؟تاکجا ,تاکجا باید گفت؟تا کجا؟چقدر سخت است که فکر کنی تنها خودت در این فکری...ای آتش بسوزان که سخت مشتاقم...
خدایا تلخ میبینم سرانجام جوانها را
زمانه سرمه میساید شکستِ استخوانها را
چقدر ای روزگاران، زخم از تیغِ خودی خوردن
میان خون و خنجر بازیِ زخمزبانها را
خمیر و نانوا دیوانه شد از اینهمه هیزم
خدایا شور این آتشفروشان سوخت نانها رابه نام نامی طوفان و دریا بال خواهم زد
کلاغانی که میبندید راه آسمانها را!
به ملاحان بگو وقت ملاحت نیست این شبها
بگو طوفان ـ بگو پایین نیاور بادبانها را ـ
دهان موج را باید ببندد تربت مولا
بگو باید تحمل کرد یکچند این تکانها را
چرا اهل سیاست منطق حکمت نمیدانند؟
خدایا بار دیگر بعثتی بخش این شبانها را
(شعر از ع.ق)
چی بگم !
چی دوست داری..؟
نمیدانم....
دست گلت درد نکنه..
اینجا نظر خصوصی نداره...؟
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.../
راه ، راه ، راه، تو میروی چه بخواهی چه نخواهی رفتن ودویدن هم انتخابش با توست با توجه به نیاز تو و توشه اش را خودت می سازی خودت می بری و خودت و البته دیگران از ان بهره میبرند
یک سوال : راه مستیقم که به خدا می رسه یه راهه یا راههای مستقیم زیاده؟
و پایانش به کجاست؟ وقتی رسیدیم چه می شود؟
سلام
چقد ر به فکر رفتم با همین یه جمله
عمریست که سنم گذشت وحال فهمیدم که نفهمیدن چه نعمتیست
کاش میدانستم کیستی....