مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

کاش...

کاش می دانستم آخرین بار هر چیز چه هنگام است... و حتی قبل تر ازآن.

این یک سوال نیست.یک خواهش است...

تنها تر از من؟

نگاهم به اطراف بود و فکر های مختلف دست از سرم بر نمی داشت:تو کجا این جا کجا؟اصلا چرا حالا؟آهی کشیدم ومثل پیر مردها از ته دلم گفتم ای داد بیداد...نگاهم که بر گشت دیدم نوبت به دیدگان تو افتاده است اینبار...و شعری که زمزمه میکردی این بود:

"من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است..."

و من ترسان لرزان فهمیدم زمستانی در راه است...پر از تنهایی وحسرت.