مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

تنهایی

اذان صبح رو که گفتن بعد از نماز خوابیدم.خوب یادم نیست خواب چی میدیدم.بار اول که بلند شدم 5/11 بود.دوباره فکر های دیشب اومد تو ذهنم.گفتم عجب نعمتیه خواب که فکر رو از یاد میبره.سانس بیداری بعدی 30/1 بود.اون موقع قرعه به تنهایی هام افتاده بود که با چشم باز کردنم مثل سیل پشت در به ناگاه بربزه در یادم.وباز پناه بردم به خواب.و خوابیدمو خوابیدم وخوابیدم.شاید اگه ترس از نماز ظهر وعصر نبود تا افطار..نه تا شب میخوابیدم.اصلا شب هم میخوابیدم به امید اینکه دیگه بیدار نشوم...میخوابیدم که درد بودن هم به خواب رود وتنهایی لالایی در گوش به کنار آن...آخ که اگر مرگ نبود خود کشی سر به فلک میکشید و همین امید مرگ است که...

حیف

اسمش رضا بود وناراضی از خیلی چیز ها،خیلی ساده سادگی از او میبارید وبرای همین هم شده بود شاید باران خیلی ها.چشمانش را که میبست سیاهی نمی دید،دست هایش را که گره میزد دیگر از اوی استوار چیزی باقی نمانده بود...روزگاری روزگارش خوش بود وحال شده بود خوشی روزگار دیگران..شاید میفهمید یا نه میفهمیدم چرا! اما دیگر نمیتوانستم..حیف که حیف گفتن دیگر حسرت ندارد..وتو نیز فقط نخوان که حیف ها پیشرو داری...عزیز.