اسمش رضا بود وناراضی از خیلی چیز ها،خیلی ساده سادگی از او میبارید وبرای همین هم شده بود شاید باران خیلی ها.چشمانش را که میبست سیاهی نمی دید،دست هایش را که گره میزد دیگر از اوی استوار چیزی باقی نمانده بود...روزگاری روزگارش خوش بود وحال شده بود خوشی روزگار دیگران..شاید میفهمید یا نه میفهمیدم چرا! اما دیگر نمیتوانستم..حیف که حیف گفتن دیگر حسرت ندارد..وتو نیز فقط نخوان که حیف ها پیشرو داری...عزیز.
چرا عجیب!؟
البته من اینگیلیسی بیشتر از فارسی بلدم!
سلام
ممنون
با افتخار لینک شدید
داداش قضیه چیه نگرانم کردی
اگه میتونی بهم بگی بگو. یادته چه حرفی بهت زدم
«همیشه یه بهار هست که به حرفات گوش بده»
موفق باشی
بای