مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

عجب؟

تا حالا شده دلت آنقدردلت بگیره که زمین رو بدون کوچکترین جایی واسه خودت ببینی؟زمان را ناگذر در گذران زندگی. آنقدر دلتنگ که چشمت حسرت گریه دارد ولی نمی داند به کدام بهانه باید بگرید وحنجره ات اما قدرت فریادی را دارد که تمام عقده هایت خالی شود اما ناتوانی از او قدرتمند تر وسکوت زیباتر در این نازیبایی زندگی.آخ که چه نعمتی است اشک ، بغض ترکیده اما در سکوت در خلوت ،در تنهایی خود تنهایت که اگر کسی خواست ترحم کند آن خود خدا باشد...رمضانتان مبارک

ایثار

آنقدر عاشق معشوقش بود که همه چیزش را فدایش کرده بود... 

ناگهان صدایی شنید!نه...انگار هنوز یک چیز برایش باقی مانده بود.  

به خیمه رفت و علی اصغر را هم آورد...