توتاریکی صبح میرم سرکار , تو تاریکی شب برمیگردم تو خونه ای که چراغاش خاموشه...خونه ای که توش چشم انتظاری به راه برگشتنت چشم ندوخته باشه و دلش با هر صدای پایی که میاد نلرزه,خونه ای که وقتی میرسی سکوت و تاریکی و سردیش چنان بغلت میگیره و چنان تنهاییتو میکوبونه توصورتت که...
خونه ای که توش صدای غرغر کردن ها و یخورده بعدش قربون رفتنات نباشه ,بوی غذایی که دم دمای پختنشه نیاد , بوی دارچینی که ریختی تو قوری چایی و قل قل سماوری که آبش جوش اومده نیاد...چاییتو با آب مونده چایی ساز و تی بگ بخوری و زیر سیگاریه چینی وسط گل قرمزت بشه هرظرفی که دوروبرته...نه اینا اسمش خونه نیست. نمیدونم چیه ولی خونه نیست...تنهایی , تنهایی هارو دووم اوردن خیلی توفیر میکنه با تنهایی های دونفره...تنهایی هام مال تو,بیا تقسیمش کنیم...سهم کمی نیست.
حتی اگر خیال منی ,دوست دارمت
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت