پنجمین شب تابستان بود و باران می بارید,بارانی به نرمی تمام خاطرات نداشته مان که رویایی بود میهمان هرشبِ خوابهای نصفه و نیمه ام...خوابهایی که تنها پناه فکرهای مشوش روز و شبم بود..خواب هایی از جنس خوب روشنایی,خواب هایی که دائم تا انتهایش در پس ذهنم و در ته توهای مغزم یک ملودی مشخص تکرار میشود و باز تکرار و باز تکرار...
پنجمین شب تابستان بود ولی انگار غم و غربت پاییز زودتر از هرسال به سراغم آمده بود..و نه نسیم خنک و نم باران تسکینم میداد و نه عطر جرس یاس های سیراب حیاط...جمله ای خواندم و به آسمان و به ماه وشاید چشمان خدا خیره شدم :
مگر چند بار به دنیا آمده ایم که بار ها میمیریم....