هرچه جلوتر میرفتم عطشم چون آتش زبانه میکشید...نه دیگر تاب ماندن داشتم نه تبی برای رفتن,حتی سراب را هم گم کرده بودم,تشنگی چنان از درون میسوزاندم که صدای نفس هایم از دور به ناله میماند...به زمین میافتادم تا به عقب نگاه کنم اما نه,خبری از راه بازگشت نبود با یاس کامل به جلو خیره شده بودم...صدای زوزه باد گرم که شلاقی بود بر هر نفس,نفس های بریده ام را به رخم میکشید...
به نهال خفته در خاک...که ماندنش را تاب نیاوردند....