گمان مبر که آسمان
محرم راز دل ماست
در این دیار بی کسی
تنها تر از خدا,خداست
از درون خود پوست انداخته ام و چنان در این صحرای سوزان عطشم میسوزاند که وعده دیدن ستارگان شب را از یاد برده ام...
من مانده ام و من و من....و دیگر جای او خالی نیست.
بیا برگرد به رویایی
که از تو توی ذهنم هست
هنوزم شب توی خوابم
میشم با اسم تو سرمست...
بیا برگرد...