به تکاپو افتاده ام تمام این راه را که جز به کویری سوزان ختم نمی شود...سراسر جاودانگی بودنم از نبودت سیراب شده ای سراب دلتنگی های شب های نبودنم...شب های نبودنت...می روم و میروم و میروم....نجوایی پنهان شبیه موسیقی آرام دائم در گوشم به زمزمه نشسته است و نمیدانم دیگر توان ماندم تا کجاست..لب هایم اعتیاد پیدا کرده است به : ارغوان شاخه همخون جدا مانده من....این چه رازیست که هر سال بهار با عزای دل ما میاد؟؟؟و چه شیرین غم تو..و چه تلخ است ماندن....ای همه بهانه از تو....
و مگر جز پروانگان عاشق که خود خواسته عاشقانه دست به خود سوزی میزنند ,عطش آتش جز سوختن برای کسی معنا دارد؟؟جز رنج و عذاب و درد...آری باید عاشق بود و حتی بالاتر از آن باید ایثار کرد ..گذاشت و گذشت تا بتوان پروانه وار گرد محبوب طواف کرد...طواف محبت, سالها میگذرد تا بفهمیم که محبت والاترین هدیه خدا به انسانش است ...هدیه ای که خود او نیز خواهان دریافتش است و چه زیبا تر از این که برای او تحفه محبت را بر روی دودست با احترام به امانت بریم تا هرگاه که سیلاب تنهایی در گرداگرد روزگار دست به تاراج هستیمان زد باز پس گیریمش؟؟خدا یا محبوبا دوستا یا هر اسمی که تو را با آن میخوانند..مهم نیست اسم تو چه باشد من که تورا من میخوانم چرا که بیشتر از خود من در من حضور داری...به آتش کشیدنم را نظاره کن و اشک بریز برایم که هر لحظه بیتاب تر شوم در میسر خود سوزی عاشقانه ها...در مسیر بی انتهای بیکرانه ها..کمکم کن با محبتت...