چشمان بسته,تن خسته از زندگی و روح زخم برداشته از بودن یا رفتن,موسیقی مبهمی که بدون هیچ هدفون یا اسپیکری در ذهن می پیچه,تصاویر خوب یا بدی که درست مثل یک فیلم جلو چشم ها به نمایش درمیآد,فراموشی زمان و مکانی که نشون دهنده خیلی چیز هاست و البته قلم خسته ای که بغض های نشکسته زیادی رو حامله است...
به یادت داغ بر دل مینشانم...به دیده خون به دامن میفشانم...چو نی میسوزم از داغ.....وغزل های ناتمومی که نا خود آگاه حفظ شدمو زبونم بی اختیار داره دوره شون میکنه...حس سبکی چیزی شبیه پرواز یا خواب یا حتی غرق در آب,خنکی خاصی که مشخص نیست از نسیم فصل های مختلفه یا بیماری خاموش همیشگی...من من بودم شاید, شاید...
انسان عادت میکند,حتی انسان بودن را...حتی در زمان آسودن را...
انسان هم فراموش میکند,حتی فراموشی را...لعنت بعد از هم آغوشی را...
انسان بودن را,آدم شدن را,شدن را از یاد میبرد...حتی از یاد بردن را...
انسان آنسان که نیست مینمایاند, و هست همان سان که نیست...
و مائیم انسان هایی که نبوده ایم, و گمان داریم که هستیم....
(11 بهمن 90)
.
.
.
.
و خدا ساکت ماند
در هجوم بادها
بی صدا چون سایه
از غم فریاد ها
و خدا خواهد مرد
در سکوتی دلگیر
در حصار نورها
از منه از خود سیر
همه جا تاریک است
بیشتر از چَشمی کور
تا کجا باید رفت؟
ترس از راهی دور...