دیگر عادت کرده ایم به ترک عادت هایمان, به دلخوشی های سرسری بعد از خود فریب دادگی, به خنده های الکی, به گریه های یواشکی , به شک های بی دلیل و به بودن های از اجبار...این جا زمین است و زمینیان هرروز به حکم بودن زجری بی انتها را به قیمت تلخی میخرند تا شاید...
اینجا قبیله آدمک نماها ی همیشه حق به جانب است که قربانی میکنند بها را برای بهانه ها...
اینجا مدفن عاطفه هاست و چه ترحم بر انگیز و نخواستنیست سر گذشت شوم آسمانیان که شاید به اشتباه ویا حتی به قرعه فالی راهشان را گم کرده, اینجایند...و شیرین است نفهمیدن و چه تلخست نخواستن های اختیاری..
به قول شاملو روزگار غریبیست نازنین...
این روزها نه دستم به قلم میره نه دلم به چیز دیگه, فقط ساز میزنمو ساز میزنمو ساز..دیگه حتی این روزها که چیزی به کنکور نمونده رغبت درس و کتاب هم ندارم,خسته ام از حرف های ناگریز پر از غم اما چه کنم که راه فراری هم بلد نیستم,انگار یه پیله ای دور خودم تنیدمو هر چه بیشتر میگذره ضخیم تر میشه,کم کم دارم خودمو گم میکنم مثه یه نقطه سفید تو یه صفحه سیاه, و تنهایی های خود خواستم روز به روز داره بیشتر میشه و البته حرف های ناگفتم,این چند خط رو هم مینویسم که دووم بیارم, که فراموش نکنم نوشتن هم بلدم ...دلم تنگه...تنگه تنگ اما.. دوست ندارم دلتنگیمم کسی بفهمه دوست ندارم تنهاییمو فریاد بزنم دوست ندارم غریبیمو با بقیه,بقیه بفهمن..و جالبیه داستان اینجاست که از هیچکس ناراحت نیستم, نه از خدا نه از روزگار نه دیگه حتی از خودم و تنها دلخوشیم اینه که خوب یا بد میگذره..فراموش نمیکنم روزهایی رو که داره صیقلم میده,همیشه عاشق کویر بودم انگار از همین الان عطشش اومده سراغم...