دلتنگ دلتنگم...دلم تنگ شده واسه صدای شاملو,واسه عاشقانه های بابک بیات...این روزها,این ماه ها این سالها میگذرند و هرچه بیشتر میگذرد احساسی شبیه در غربت به دام افتادن را با تمام وجودم تجربه میکنم..گویی از درون با خودم با این من خیالی غریبم و از بیرون با همگان...حتی گاهی میترسم برم جلو آینه..گاهی عکسهای خودم رو که میبینم باورم نمیشه من باشم,دل تنگ دلتنگم..دلم تنگه واسه خدایی که در همین نزدیکی بود,حتی واسه قربون صدقه رفتن بابا بزرگمم تنگه..دلی که میگیره هیچی تسکینش نمیده جز همدل و وقتی همه بیدل باشند حتی فکر موندن,برات عذابه...ترس از فردا ها,احساس تلخی از نکرده ها,حسرت شباهت ها ومرگ خاطره ها...دلم تنگه برای دلتنگی های شیرینم..برایه اشک هایی که بی دلیل بود...خلسه ای ناخود آگاه که چون فتح بلند ترین قله های برفی در تابستان خوشبختیه مصنوعی بهم میداد..دلم تنگه واسه عجله ی تمام کردن پریچهر.. آرزو های بی منطق,دوچرخه سبزی که ترکبند داشت تمام...واسه کتک هایی که تو خیالم میخوردم...واسه وصیت هایی که ترس از نوشتنشان دستخطم را خواندنی تر میکرد..چشم هایم را میبندم سبزی کلبه زیر باران در انتهای این دشت را میبویم...کار از دیدن گذشته و دیگر هنگامه ی خوشحالی است..از تو میپرسم که وقت خدانگهدار کی است و نگاهت آرامشم میشود..تمام شب دلم تنگ است برایه صبح هایی که"بخواب که فردا هزار تا کار داریم"دلم تنگ شده واسه بویه باران ها لباس های پاره ای که تمام شخصیتم بود...شوق کتونی سفیدی که آن غریبه خرید ویه گل به دروازه دوست نه چندان صمیمی ام زدم...دلم تنگ است و مدت ها فکر میکردم دلم گرفته...دلم تنگه واسه شوق پوشیدنه بهترین لباس هام و بیان احساسم به عشق اول..دلم حتی واسه ترشی آبلیموبه سالاد با گوجه تلیده درست شده هم تنگه..اون روزها که مشقمو یه خط در میون مینوشتم آرزوم تو یه لباس سفید خلاصه میشد..راستی عزیزم خبر داری از حال و روز این روزهام؟ همه فکرمیکنند که در نهایت تلخی از درد ها مینالم...اما میدانم که خنده ات حتی برای همه هم شیرین است,همان همه ای که ترس از همصحبتیشان یا حتی غریبه بودنشان آزارم میداد...یادته با دهن آهنگ میزدم که از سیاهی شب نترسم؟از تنهایی ها؟الان سوت هم که میزنم باز هم میترسم..از عاشقی میترسم..از نون خریدن میترسم...از موندن از نبودن میترسم...روزهای خوبه زندگیه رو که یادته؟ نیکی و ساکسیفونی که تمام بغض و دردم رو تو اون میدیدم...دلم تنگ است عزیز آشنا..حالم خوبه خوب است...اما به قول خسرویی که بود,تو باور نکن.
(یکی از آخرین شب های پاییز 21)
یه سوال؟ بر سرمردم کشوری که روزی نماد صلح و آبادانی بود چه آمده که هر روز ویران تر از دیروز میشوند؟امروز تو اخبار دولتی دیدم که تیتر زده جنایت میدان کاج اینبار در خیابان شریعتی...پاییز هر سال رو انگار نذر کشتن همدیگه کردیم تو این کشور به تاراج رفته...تابستوناش رونگم هم خودتون ذهنتون میره سمت اسید پاشی..زمستوناشم که بهترین فرصته واسه بیرون کردن مستاجر هایی که....بهاری هم وجود نداره که بخوام از بهار بگم...انگار ایران دیگه کشور چهار فصل نیست کشور چهل فصله...یه آمار از سایت وزارت بهداشت بگیرید متوجه میزان کثیف ترین بیماری ها در مقدس ترین شهر ها میشید..یه امار اگه از دوربرتون بگیرید متوجه آمار بالای انواع اعتیاد از خود ارضایی وهزار کوفت و زهر ماره دیگه بین نسل آینده ساز میشید..زمانی از شریعتی یه جمله خوندم که : خر باش تا خوش باشی....نرخ خریت تو این مملکت گل و بلبل چنده تا آدم از ترس ما تحتش هر روز بره سره کارشو(اگه بیکار نباشه) شبم بخوابه(اگه جای خواب داشته باشه) و تکرارو تکرار...ووقتی از روزمرگی براش بگی از امید واهی برات بخونه....این جور موقع هاست که یه آه میشه درمون آدم..آه............
ادامه مطلب ...