گاهی وقت ها فکر میکنم این فرصت چند باره ای که برامون پیش میاد واسه چیه؟مگه خدا نمیدونه که باز هم ما بندگانش آبروش رو پیش فرشتگانش میبریم( اشاره به زمانی که خداوند انسان را خلق کرد و با افتخار به همه گفت من چیزی میدانم که شماها نمی دانید...)مگه یه انسان چند بار باید امتحان بده تا معلوم شه که قبول میشه یا نه؟خدایا! میدانم که هر چه میکنم از سر قلدری و گردن کلفتی نیست ..بدان که حکایت من حکایت همان کودکیست که در محضر شاه ممکن است جیش هم بکند ولی به کودکیش میبخشدش وتنها پدرش حرص میخورد(بماند که پدرمان در این داستان کیست..)
در همین فکر ها بودم که اشعار زیر بدستم رسید:
یاد من باش اگه خوابی اگه بیدار یاد من باش
به همین بهانه یک شب حتی یک بار یاد من باش
یاد من باش اگه دنیا با تو مهربون نمی شه
مث عکسای من و تو زندگی جوون نمی شه
گوشیم رو برداشتم خواستم به کسی زنگ بزنم که بتونم باهاش درد ودل کنم وهر چه تو دلم جمع شده بریزم بیرون.هرچه بین شماره ها گشتم کسی را پیدا نکردم.معمولا اینجور موقع ها می رفتم پیش خود خدا ولی اینبار روی این کار رو نداشتم وهمین فشار رویم را چند برابر کرده بود.همین که میدونستم از من راضی نیست بغض سراسر وجودم را احاطه کرده بود.نگاهم به روبرو افتاد.بین اون همه کتاب به دیوان حافظ.بدون هیچ فکری برداشتم وخواندم:
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل مژده دلدار بیار . .
به بیت 3و4 نرسیده بودم که فهمیدم هنوز هم از فرصتم باقیست..هنوز هم او به من مشتاق است در حالی که من به او محتاج...دیگر اشک هم یارای یاری نداشت.طاقت کاری نداشت.آری ..خیلی چیز ها فهمیدم....