مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

وهم سیاه...

هممون دیوونه ایم یه عده دیوونه ی معتاد که بوی گند کثافتمون از تو, خودمونو عادت داده به سیاهیهامون و از  بیرونم به زور بزک بوزک رنگی موقتا تونستیم از دیگران؛دیگران اطرافمون پنهونشون کنیم که مبادا برن و تنها مون بزارن و باز ما بمونیم و تنهایی های پر از لجن همیشگیمون/....

هرکدوم یجور رو مخ اون یکی داریم راه میریمو و پر از توقع که چرا بقیه رو اعصابمونن...هممون تنهاییم هممون سیاهیم..هممون هم چرکیم هک چروک مثه اون لباسایی که میافته گوشه اتاق,نه اونقدر مهمن که سریع شسته شن نه اونقد عزیز که وقتی خواستیمشون اتو زده پیداشون کنیم...ههمون درگیر یه جنون ادورای شدیم که شبمونو صبح میکنه و صبحمونو پر از شب های تکراری///

تنهایی بزرگترین میراثمونه نمیدونم از کی,از پدر مادری که هرجور یجور ازتنهاییشون فرار کردن یا از اطرافیانی که توروزای مختلف به اسم های مختلف پیشت بودن و وقتی الان خوب دورتو نگاه میکنی میبینی هرکدوم به یه نحوی راه رفتنو پیدا کردن و رفتن...بازم دمه اونایی گرم که حداقل موقع رفتن ,رفتنشونو گردن میگیرنو با خالی کردن خودشون تورو لبریز نمیکنن..

سکوت...سکوت مطلق سکوت و نیستی...سکوت و هیچی...سکوت و فراموشی....رفتن بهشته وقتی موندن جهنمه...

یه بغضی تو گلومه شبیه یه تیکه استخون که نه خفم میکنه نه میره پایین که برسم به گذشته پر از خریتم...ثانیه هایی تو زندگی پیش میاد که بزرگترین آرزوت و خواستت میشه فقط و فقط برگشتن زمان به چند دقیقه قبل...به اینکه بخوابیو بیدار شی و ببینی همه چی خواب بوده...ولی نه!واقعیت همینه...واقعیت همین قد تلخه و پوست مثه کرگدنت, تورو نگه میداره واس تحمل ادامه تلخی این قهوه ناخواسته...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد