مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

نبود . . .

یادمه از بچگی زود دل میبستم و سخت دل میکندم, یه جورایی یه تیکه از دلم کنده میشد تا دل بکنم...ولی خب زندگیه دیگه یه جوری دل کندنو یادت میده که دیگه هیچ دلی واسه کنده شدن نداشته باشی.....

از بچگی از سلام ذوق میکردمو از خداحافظ متنفر بودم چون حس گس و تلخ بعد از بعضی خداحافظی ها هیچ وقت از بین نرفت, یه جورایی میترسیدم از رفتن, از دیگه نیمدن , دیگه ندیدن, از اینکه ندونی آخرین باره هر چیز کیه....

از بچگیم تنها بودمو روز به روز که بزرگتر میشدم تنهاییم هم بزرگتر میشد, یه روز که به خودم اومدم دیدم تنهاییم شده همه دنیام,همه دوستام,همه عشق هام...

از بچگی همبازیم دوستای خیالی بودن که اخلاقای متفاوت داشتن فقط یکیشون باهام موند اونم که دیگه نیست....

دلم میخواد داد بزنم , یه داد از ته ته ته وجودم...خودمو بالا بیارم از خوردن این همه تنهایی....

ولی خسته تر و تنها تر از این حرفام....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد