مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

بهارانه های در غربت...

یه وقتایی یه حس خوبی میاد سراغت که میگی کاش تموم نشه, کاش زمان کش بیاد و یه روز قدِ یه ساعت نگذره...دقیقا مثه آخرای هرچیز مثلا پنجشنبه ها که میدونی انگار داره همه چیز تموم میشه...مثه هفته آخر سال که همون حس رو داری منتها یه خورده طولانی تر...یه حس خوب که میدونی دیر یا زود تموم میشه هیچ کاریشم نمیتونی بکنی...امسالم گذشت و یه سال دیگه تنهایی مون عمیق تر شد...یه سال دیگه گذشت و شب عید رسید و دونه دونه شکوفه های باغچه داره حسرت تنهایی رو میندازه رو دلمون...گرم شدن هوا و بارونای بی وقت بهار و خیس شدنای پر از خاطره همچین آتیشمون میزنه که انگار نه انگار زمستون و پاییز پیش, از سرما دستمون تو دست هم بود...آخ که چقد دلم تنگته بانو ....چه وقتایی که موقع ساز زدن وقتی سرمو میارم بالا میبینم پیشم نشستی داری با سازم اشک میریزی و همزمان یه لبخند قشنگی کنج لبت نشسته , ولی به خودم که میام واقعیت مثه پتک میخوره تو سرم...تورفتی...اصلا شاید هیچ وقت نیمده بودی,اصلا شاید از اولشم خودم بودمو خودم...دلم تنگه بانو دلم تنگ...با اینکه ندیدمت دلم تنگته...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد