بیدار میشوی از خواب مثل هرروز زندگیه اجباری…
تکرار میشوی در تکرار , بازتکرار های تکرای…
چه مانده از مرد استوارو پرغرور روزهای سخت…؟
جز کوله باری از درد های کهنه و تنهایی و بیزاری…
مثل ساعت های در خواب تیک تاک…باز تیک تاک…
نفس میکشی ولی , نفس نگو بگو خود آزاری…
از نگاه خودت هراسانی,سایه ات غریبه ای بیرحم...
غریبه ها رفتند تومانده ای و یک مشت جنون ادواری....
غزل بگو و بعد به آتش بکش چرک نوشته هایت را...
چه مانده است از ما؟ شده ایم کافری مست و سیگاری
میروم آخر پسر خدا نکند تو هم باشی...
سرانجام کار خود را کرد همان تک زخم کهنه و کاری...