مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

سلام رفیق...

سلام رفیق...

نمیدانم چرا و چگونه دلتنگی هایم سر از نوشتن باز کرد...دلتنگی روزهای با هم بودن و شب ناله های تنهایی هایمان که هیچ گاه خاطرمان را نیازرد...خنده های از ته دل که خاطره هرکدامشان تیریست به قلب بیمار این روز هایم,راستی رفیق, مگر قرارمان بر ماندن نبود؟بر تا انتها باهم ماندن...مگر نمیگفتی حرف حسابت چیزیست جز دل زدگی های روز مره که همه از آن شکایت دارند..؟چیزی شبیه ناله های سازت که هیچ گاه  بی بغض سراغش را نمیگرفتی؟؟ بغض هایی که من رفیقت از انتهای نگاه بهت زده و خسته ات میخواندم؟؟؟

چند باری با خودم گفتم: سلام رفیق...سلام رفیق..

 اما دیگر صدایی نیامد و حقیقت مانند پتک روی سرم آوار شد, دیگر من ماندم و کوهی از تنهایی و جای خالیت و آتشی که سنگ سرد سرپناه این لجظه هایت برایم به یادگار گذاشته...

تو رفته ای دیگر و من ماندم , نمیدانم کداممان نارفیقی کردیم که حال تنهاییم دیگر من ماندم وگذر این لحظه ها و منی که تنها در این امیدم که هر نفس لحظه ای به تو نزدیک تر میشوم...منتظرم بمان که دیگر چیزی نمانده...تنها چند شب....تا سلام رفیقی دیگر...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد