حالم از زندگی , از لولیدن بین مردم نفهم, از هم صحبتی با هم نسلان کودک تر از سن خود,از اجبار و این همه روز مزگی از مرگ هر روزه جلو آینه داره به هم میخوره...احساس میکنم از قبیله خودم در ناکجا آباد بودن جا موندم...احساس شکستی که سعی میکنم با امید واهی روش ماله بکشم اما انگار دیگه خودمو هم نمیتونم گول بزنم...تنها همدمم شده ساز دست دوم ارزونی که روش اسم گذاشتمو حسم میگه تنها چیزیه که جواب حرفامو میده...دیگه از تحصیل تو رشته ای که حتی قدِ پهن گوسفند هم بهش علاقه ندارم بریدم...حتی نمیدونم چرا باید این حرفا رو اینجا بنویسم...وبلاگی که بیشتر از 2سال از عمرش میگذره و نه تنها هیچ لینکی نداره و لینک نشده , حتی خواننده ای هم نداره...گاهی فکر میکردم زندگی همینه, گاهی تلخ گاهی تلخ تر...یا مرد باشو تحملش کن یا شهامت بریدن ازش رو داشته باش... اما حالا میبینم حتی حال و حوصله فکر کردن به این چیزها هم برام نمونده...چی داره سر این نسل, سر این ملت میاد ...نمیدو
نم....نگرانتم کشورم و نگران تر برایه مردمت...
change your mind & mood & view
sometimes u must bend to see better
امر دیگه ای نیست؟
بابا دمت گرم!
یعنی ما هیچیم دیگه... منظورت از اینکه هیچ کس وبلاگتو نمیخونه چیه؟
مرد حسابی ما کل امیدمون نوشتنه توست.
بعدشم این همه بهونه واسه این زندگی داری... اونوقت...
خیلی وقته ایران و مردمش دیگه برام معنایی نداره...
اما دلم برای انسانیت میسوزه.
تو هم بیخیالش شو/
تو برام یدونه ای...خودتم خوب میدونی. اما نگرانم نگران خیلی چیزها که گفتنشم دردیو از پیش نمیبره...