مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

تلخ نوشته ها...

به دنیا میایم با هزارتا ذوق و شوق پدر و مادروکلی امید آرزو,بزرگ میشیم و میریم مدرسه..میریم دانشگاه...میریم سر کار,و بزرگتر که شدیم ازدواج,بدون هیچ دلیلی بچه دار میشیم و بچمون بزرگ میشه و..این دور تا ابد ادامه داره,واقعا زندگی اینه؟همین که بزرگترین لذت آدمها بشه سکس و بدترینش داغ عزیزان شاید,این بود زندگی؟اینه همونی که شاعر میگه تا شقایق هست و از این دری وری ها؟ما آدمها تو زندگی روزمره سگی خودمون به خیلی چیز ها بی اعتناییم,مثلا دقت کردین به غریبگیمون تو خیابون نسبت به هم دیگه؟خیابون که خوبه ما حتی نسبت به عزیز ترین هامون هم تو خونه غریبه ایم,درس میخونیم که زندگیه راحتی داشته باشیم اما حواسمون نیست که واسه همین درس خوندن زندگیمونو سخت کردیم,کار میکنیم که  زنده بمونیم...زندگی کنیم اما گاهی...همیشه فکر میکردم زندگی ارزش جنگیدن رو داره واسه رسیدن به یه روز خوب,روزی که بتونی با غرور سرتو بالا کنی و بگی من خوشبخت ترین آدم رویه زمینم,اما حالا روز شماری میکنم واسه رسیدن به روز موعود,روزی که خیلی حرفا دارم با...

خوب میدونم که سخت ترین شرایط من آرزوی یکی دیگست..خوب میدونم که هرکس دنبال نداشته هاشه,پولداره دنبال سلامتیه و سلامت دنبال پول و...اما بهتر از اونها میدونم که چرا نداشته هامون حسرت میشه تو چشممون,دقت کرده بودین آدمها چقدر تنهان؟تنهای تنها میون این سیل هراس از آینده بی تکیه گاهی غرق میشنو حواسشون نیست که...بعضی روزها تو زندگیه آدمها هست که آدم تمام عزمشو جمع میکنه همه غرور وشجاعتشو یه جا میکنه که به عزیزش بگه دوست دارم,اما امان از لحظه که چشم به مدفنش دوخته و نکرده هاشو زیرو رو میکشه واسه خودشو شروع میکنه به خود آزاریه خود خواسته ای که...گاهی پیش میاد که یه آهنگ یه عکس یه خاطره میشه تمام داشته هاتو نمیدونی باید خوشحال باشی یا غمگین؟گاهی تمام آرزوت میشه یه انسان و انسانی میشی که رویه یادآوریش برات نمونده...مثه کارای بچگانه ای که کردیمو الان شرم داریم از بازگو کردنش...دلت که گرفت میزنی زیر آواز اما نه انگار صداقت دیونگیه تو این زمانه..کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام زمان را کابوس میدانم؟کجا؟

نظرات 3 + ارسال نظر
شیما پنج‌شنبه 15 دی 1390 ساعت 11:54 http://zibaroyanariaie.persianblog.ir/

سلام داداشی گل خودم خوبی...
نوشتتو خوندم ممنونم که برام درد دل کردی.
ولی واقعا نمیدونم چی بگم ولی خوشحالم که شدم خواهر نداشتت.وممنونم که برام نوشتی واحساس میکنم وقتی باهام حرف میزنی آرومتری.
خوشحالم وامیدوارم هر چه زودتر آروم و شاد و امیدوار ببینمت.
مطمئنم قدرت مبارزه رو داری ومن این قدرت وتوان مبارزه با مشکلات وسختیها وناکامی ها رو درونت احساس میکنم.داداش گلم منتظرم امید رو تو نوشته هات ببینم.

بیـ دل پنج‌شنبه 15 دی 1390 ساعت 13:03

نیاز به گفتن هست؟ نه!
خودت میدونی...
منم میدونم...
اما هنوز کمر طاقت خم نشده...
فقط کافیه بفهمن کم آوردی!
دیگه کارت تمومه...
کوروش ما یه چیزایی گفته که کم الکی هم نیستند!
" زانو نخواهم زد حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر از قامتم باشد "
.../

کبی *** دوشنبه 19 دی 1390 ساعت 13:38

کجایی که از غمت ناله میکشد عاشق وفادار....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد